زندگی در 6 طبقه
ناگهان همه چیز در نگاهش تیره و تار شد و تمام گذشته اش در ذهنش مرور شد تا به پنجره طبقه پنجم رسید
مرد جوانی با کوشش تمام مشغول دانش اندوزی بود ...
با خود گفت : « دوباره به تحصیل می پردازم و شغل خوبی برای خود پیدا خواهم کرد. »
در این فکر بود که به طبقه چهارم رسید:
دختری جوان با چشمانی پر امید به دوردست می نگریست ...
با خود اندیشید :« بعد از اتمام درسم با این دختر جوان پیوند زناشویی می بندم و خوشبخت میشوم. »
در همین حال به طبقه سوم رسید:
مادری در حال آموزش فرزندانش بود ...
گفت :« فرزندانی نکو زندگی ام را زیباتر می کنند. »
در طبقه دوم دید:
همسر مردی که می شناخت با مرد دیگری در حال زندگی بود ...
گفت :« چه همسر بدی اصلاٌ ازدواج نخواهم کرد و تنها به زندگی خود ادامه می دهم. »
در طبقه اول دید:
مردی در تنهایی وصیتنامه خود را نوشته و در حال خودکشی بود ...
گفت:« چه زندگی بدی چقدر پلید و زشت این زندگی به هیچ دردی نمی خورد. »
.
.
اخبار روزنامه های فردا:«مرد جوانی پس از سرقت با صاحبخانه درگیر شده و از طبقه 6 ساختمانی پرت شده و جان باخت»
(با برداشتی از نوشته اوه ره چنکو)